نسیم گیلان
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و چهارم
پنجشنبه 29 مهر 1400 - 06:26:43
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - آخرین خبر / آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
صبح روز بعد، وقتی آنی مشغول شستن ظرف های صبحانه بود، متیو قبل از رفتن به اصطبل، توقف کرد تا دوباره به ماریلا بگوید :«فکر میکنم تو باید به آنی اجازه بدهی برود.»
یک لحظه ماریلا درست متوجه منظور اون نشد. بعد با بداخلاقی فریاد زد: «بسیار خوب، برود، چون امکان ندارد تو کوتاه بیایی»
آنی ابر ظرف شویی به دست جلو دوید و گفت : «آه! ماریلا! ماریلا! یک بار دیگر بگو.»
-همان یک بار کافی بود. این نظر متیوست و من هیچ نقشی در آن ندارم. اگر به خاطر خوابیدن روی تخت دیگران و یا به خاطر نصف شب بیرون آمدن از آن سالن گرم، ذات الریه بگیری، تقصیر متیوس، نه نه. آنی شرلی! داری همه ی کف ها را روی زمین می ریزی! چقدر حواس پرتی، بچه!
-آنی گفت « آه! ماریلا! میدانم چقدر برای تان دردسر سازم. من زیاد اشتباه میکنم، اما فکرش را بکنید ممکن بود مرتکب اشتباهات بیشتری بشوم، ولی نشدم. قبل از رفتن به مدرسه هم حتماً اینجا را حسابی تمیز می کنم.
آه! ماریلا! همه ی فکر و ذکرم پیش کنسرت است. من تا حالا به کنسرت نرفته ام. هروقت دختر های مدرسه در موردش صحبت می کنند، من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تو متوجه نشدی من چه حسی دارم، اما متیو فهمید. او مرا درک می کند و این خیلی لذت بخش است که یک نفر آدم را درک کند.
آن روز صبح در مدرسه، آنی به قدری هیجان زده بود که نمی توانست حواسش را روی درس ها متمرکز کند. گیلبرت در هجی کردن از او پیشی گرفت و در محاسبه ی ذهنی معادله ها او را کاملاٌ شکست داد. فکر رفتن به کنسرت و خوابیدن در اتاق مهمان، چنان هیجانی به آنی می داد که باعث می شد اصلاٌ طعم تحقیر و شکست در درس ها را احساس نکند. او وداینا آن روز دائما در مورد آن موضوع با هم حرف می زدند و چیزی نمانده بود خشم و عصبانیت آقای فیلیپس نصیب شان شود.
آن روز همه ی بچه ها در مدرسه درباره ی کنسرت حرف می زدند. آنی پیش خود فکر می کرد چقدر بد می شد اگر به او اجازه ی رفتن نمی دادند. کلوپ دی بیتینگ اونلی، در فصل زمستان دو هفته برنامه های متنوع اجرا می کرد، اما این بار برای کمک به کتابخانه، برنامه ی مفصلی را تدارک دیده بود که ورودی آن ده سنت تعیین شده بود. جوان های اونلی چند هفته ای بود که برای شرکت در برنامه تمرین می کردند. دانش آموزانی که خواهر ها وبرادر های بزرگ ترشان قرار بود آن شب برنامه اجرا کنند، حسابی هیجان زده بودند. همه ی بچه های بالای نه سال مدرسه قرار بود به کنسرت بروند، به جز کری اسلون که پدرش درباره ی رفتن دختر کوچولوها به کنسرت های شبانه ، با ماریلا هم عقیده بود. کری اسلون تمام طول بعد از ظهر سر کلاس دستور زبان گریه کرد. او احساس می کرد زندگی برایش هیچ ارزشی ندارد.
هیجان واقعی آنی پس از تعطیل شدن مدرسه آغاز شد و در طول کنسرت به اوج خود رسید. چیزی نمانده بود دخترک از فرط خوشحالی از پای در بیاید. آنها در اتاق کوچک داینا در طبقه ی بالا چای صرف کردند و بعد با یک دسر خوشمزه از خودشان پذیرایی کردند. داینا جلو موهای آنی را مدل پفی درست کرد و آنی، پاپیون داینا را به روش ابتکاری خودش گره زد. بعد هر دو حداقل یک دو جین راه مختلف را برای درست کردن مو های پشت سر یکدیگر، امتحان کردند. بالاخره دختر ها درحالی که صورت شان سرخ شده بود و چشمان شان از هیجان می درخشید، آماده شدند.
البته آنی وقتی کلاه سیاه و ساده و ژاکت خاکستری دستباف خودش را که آستین های تنگی داشت، با کلاه خز و ژاکت شیک و کوتاه داینا مقایسه می کرد، کمی دلش به درد می آمد. اما بالاخره به یاد آورد که می تواند از تخیلاتش استفاده کند.
کمی بعد، دختر های خانواده ی ماری؛ یعنی دختر دایی های داینا در حالی که در سورتمه ی بزرگی نشسته و خودشان را با شنل های خز پوشانده بودند، از نیوبریج به آنجا رسیدند.
سورتمه سواری روی جاده های صاف و درخشان و شنیدن صدای خشک برف زیر پای عابرین، سواری تا سالن را برای آنی سرشار از لذت کرد. غروب دل انگیزی بود و تلالو نارنجی رنگ خورشید به تپه های برفی و آب زلال خلیج لارنس چنان شکوه و جلالی بخشیده بود که هر بیننده ای خیال می کرد به جامی که با یاقوت و مروارید تزئین شده، چشم دوخته است. جیرینگ جیرینگ زنگوله ی سورتمه ها و صدای خنده هایی که در دوردست ها طنین انداخته بود، مانند نوای شادمانی ارواح جنگل، از همه جا به گوش می رسید.
آنی دست داینا را از روی دستکش و زیر شنل خز، فشار داد و گفت: « آه! داینا! به نظر تو همه چیز مثل یک رویا نیست؟ قیافه ی من واقعاٌ مثل همیشه است؟ به قدری احساساتی شده ام که فکر می کنم این موضو ع روی چهره ام تاثیر گذاشته.
داینا چند لحظه قبل، از طرف یکی از دختر دایی هایش مورد تعریف و تحسین قرار گرفته بود و چون فکر می کرد باید آنچه را شنیده است به نفر بعدی منتقل کند، گفت: امروز خیلی زیبا شده ای. رنگ و رویت هم خیلی خوب است.
برنامه ی آن شب حداقل پشت یکی از بیننده ها را دائم به لرزه می انداخت و طبق گفته ی آنی به داینا، هر لرزه، از لرزه ی قبلی تکان دهنده تر بود .وقتی پری سی اندروز در حالی که لباس صورتی حریری به تن کرده، یک رشته مروارید به گردن بلورینش بسته و گل های میخک طبیعی به موهایش زده بود –شایع بود آقای معلم همه ی آنها را از شهر برای او سفارش داده است - برنامه ی "بدون روزنه ی ضعیفی از نور، از نردبان تاریک عشق بالا رفت" را اجرا کرد، آنی عمیقاٌ با او احساس همدردی کرد. وقتی گروه سرود، آواز" فراتر از آسمان کبود" را سر دادند، آنی، طوری به سقف خیره شد گویی فرشته ها آنجا را رنگ آمیزی کرده اند. وقتی هم اسلون توضیح داد که چطور می شود یک فیل را در کمد جای داد، آنی آن قدر خندید که مردم اطرافش هم از خنده ی او به خنده افتادند؛ چون آن لطیفه در اون لی خیلی قدیمی و تکراری شده بود و وقتی آقای فیلیپس با لحنی تکان دهنده خطابه ی " مارک آنتونی پس از کشته شدن سزار" را خواند –در حالی که پس از ادای هر جمله به پری سی اندروز نگاه می کرد - آنی احساس کرد همان لحظه می تواند به پا خیزد و شورشی بر پا کند.
فقط یکی از قسمت های برنامه، رضایت او را جلب نکرد؛ زمانی که گیلبرت بلایت شروع به خواندن شعرش کرد. آنی تا تمام شدن آن قسمت از برنامه، کتاب رودا ماری را برداشت و آن قدر خشک و بی حالت به خواندنش ادامه داد تا صدای دست زدن پرشور و حرارت داینا را شنید.
آنها ساعت یازده راضی از آن خوش گذرانی به خانه برگشتند، اما هنوز درحال صحبت کردن و نظر دادن بودند. خانه تاریک و ساکت بود، و به نظر می آمد همه خوابیده اند. آنی و داینا پاورچین پاورچین وارد فضای باریک و طولانی سالن شدند که در انتهای آن اتاق مهمان قرار داشت. آنجا گرم بود و آتش داخل بخاری فضا را کمی روشن می کرد.
داینا گفت: اینجا چقدر گرم است. بهتر است لباس هایمان را همین جا عوض کنیم.
آنی آهی کشید و گفت: چه لحظات خوشی بود! ایستادن و شعر خواندن در چنان جایی باید خیلی جالب باشد. داینا! فکر می کنی ممکن است یک روز هم ما را برای انجام این کار دعوت کنند؟
-بله، البته که ممکن است. آنها همیشه برای شعر خواندن، دانش آموزان بزرگ را دعوت می کنند. گیلبرت بلایت اغلب دعوت می شود، در حالی که فقط دوسال از ما بزرگ تر است. آه! آنی! چطور توانستی به شعرش گوش ندهی؟
وقتی رسید به بیت مانند خواهر است، اما غریبه ای است مستقیم داشت به تو نگاه می کرد.
آنی با خشم گفت: داینا! تو دوست صمیمی ام هستی، اما حتی به تو هم نمی توانم اجازه بدهم با من درباره آن شخص صحبت کنی. برای خوابیدن آماده ای؟بیا مسابقه بگذاریم و ببینیم چه کسی زودتر به تخت میرسد.
داینا از آن پیشنهاد خوشش آمد. دخترها در طول سالن دویدند، از در اتاق مهمان گذشتند و هم زمان خودشان را روی تخت انداختند. بعد... چیزی زیر آنها تکان خورد و ی ک نفر با صدایی خفه فریاد زد:پناه بر خدا! معلوم نبود چطور آنی و داینا توانستند با آن سرعت زیاد از روی تخت بلند شوند و از اتاق بیرون بروند. آنها وقتی به خودشان آمدند که داشتند وحشت زده و پاورچین با دست و پای لرزان از پله ها بالا می رفتند. آنی در حالی که از ترس و سرما دندان هایش به هم می خوردند، آهسته گفت: آه! او که بود... چه بود؟ داینا که نزدیک بود خنده اش بگیرد، گفت: او عمه ژوزفین بود. آه! آنی! او عمه ژوزفین بود و حتما آمده که اینجا بماند. آه! می دانم چقدر عصبانی می شود. وحشتناک است. واقعا وحشتناک است، ولی خیلی هم خنده دار است، آنی!
-عمه ژوزفین کیست؟
-او عمه پدرم است و در شارلت تاون زندگی می کند.او خیلی پیر است؛ تقریبا هفتاد ساله است و من نمی توانم باور کنم زمانی یک دختر کوچولو بوده. ما منتظر آمدنش بودیم، ولی نه به این زودی. او خیلی مبادی آداب است و مطمئنم که از این موضوع بدجوری دلخور می شود. خوب، مثل اینکه مجبوریم کنار مینی می بخوابیم.نمی دانی چقدر در خواب لگد می زند.
صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه، خبری از خانم ژوزفین نشد.خانم بری با مهربانی به دخترکوچولوها لبخند زد و گفت: دیشب خوش گذشت؟ سعی کردم تا آمدنتان بیدار بمانم؛ چون می خواستم بگویم عمه ژوزفین آمده و شما مجبورید به طبقه بالا بروید، اما آن قدر خسته بودم که خوابم برد.داینا! امیدوارم مزاحم عمه نشده باشی.
داینا سکوت کرد، اما لبخند شیطنت آمیزی با آنی که در طرف دیگر میز نشسته بود، رد و بدل کرد. آنی پس از خوردن صبحانه به خانه برگشت. او از بحث و جدلی که در نتیجه شیطنت او و داینا در خانه بری روی داد، بی خبر ماند تا آنکه بعد از ظهر ماریلا او را برای انجام کاری به خانه خانم لیند فرستاد. خانم لیند با لحنی جدی ولی نگاهی خندان گفت: شنیده ام تو و داینا دیشب دوشیزه بری پیر و بینوا را تا حد مرگ ترسانده اید! خانم بری چند دقیقه پیش داشت به کارمودی می رفت و سر راهش سری هم به اینجا زد. او بدجوری نگران و مضطرب بود. دوشیزه بری پیر امروز صبح اصلا سرحال نبود -وسرحال نبودن ژوزفین بری هم شوخی بردار نیست. او اصلا با داینا حرف نمی زند. آنی با حالتی که حاکی از پشیمانی بود،گفت: ولی تقصیر من بود نه داینا.من پیشنهاد دادم تا رسیدن به تخت، مسابقه بدهیم.
خانم لیند که درست حدس زده بود،گفت:می دانستم، می دانستم چنین فکرهایی فقط از کله تو بیرون می آید. به هر حال مشکلات زیادی را به وجود آوردید. دوشیزه بری پیر آمده بود تا یک ماه بماند، ولی گفته که دیگر یک روز هم نمی ماندو همین فردا، یک شنبه به شهر بر می گردد. اگر کسی می توانست او را ببرد، حتما همین امروز می رفت. او قول داده بود چند ماه به داینا درس موسیقی بدهد، اما حالا تصمیم گرفته هیچ کاری برای چنین دختر شروری انجام ندهد. آه! حدس می زنم امروز صبح آنجا خیلی خبرها بوده. آرزوهای بری ها بر باد رفت .دوشیزه بری پیر ثروتمند است و آنها دوست داشتند روابط خوبی با او داشته باشند. البته خانم بری این چیزها را به من نگفت، اما من ذات انسان ها را خوب می شناسم.
آنی ناله کنان گفت: من یک دختر بدشانسم. همیشه خودم را توی دردسر می اندازم و بهترین دوستانم؛ کسانی که باید جانم را فدای شان کنم را هم در گرفتاری هایم شریک می کنم. شما می دانید چرا این طور می شود ،خانم لیند؟
-به خاطر اینکه کارهایت را بی دقت و بدون فکر قبلی انجام می دهی. هرگز برای فکر کردن به خودت فرصت نمی دهی. آنچه که به ذهنت می رسد بدون لحظه ای عاقبت اندیشی به زبان می آوری یا انجام میدهی.
آنی مصرانه پاسخ داد: ولی راهش همین است. چیزی که به ذهن آدم می رسد، اگر هیجان انگیز باشد، باید فوری ابراز شود. اگربرای فکر کردن، کمی مکث کنی مسلما هیجانش از بین می رود. خود شما هرگز چنین احساسی نداشته اید،خانم لیند؟
خانم لیند هرگز چنان احساسی نداشت. او با چهره ای حق به جانب سرش را تکان داد و گفت: تو باید یاد بگیری قبل از انجام هرکاری کمی فکر کنی، آنی! ضرب المثل بی گدار به آب نزن را همیشه به یاد داشته باش.مخصوصا وقتی می خواهی روی تخت اتاق مهمان بپری.
خانم لیند با آرامش خاطر به شوخی خودش خندید، اما آنی همچنان پکر بود.در آن وضعیت، هیچ چیز از نظر او خنده دار نبود. او پس از ترک کردن خانه خانم لیند راهش را به طرف اورچرد اسلوپ کج کرد. داینا جلو در آشپزخانه به استقبالش آمد.
آنی آهسته پرسید: عمه ژوزفین خیلی دلخور شده، این طور نیست؟
داینا درحالی که سعی می کرد جلو خنده اش را بگیرد، با نگرانی نگاهی به در بسته اتاق نشیمن انداخت و گفت: بله، داشت از شدت عصبانیت بالا و پایین می پرید.نمی دانی چه حرف هایی می زد. او گفت که من بدترین دختری ام که تا به حال دیده و پدر و مادرم باید از تربیت کردن چنین بچه ای احساس شرمندگی کنند. او گفت که دیگر اینجا نمی ماند، البته اهمیتی نمی دهم، اما برای پدر و مادرم مهم است.
آنی پرسید:چرا به آنها نگفتی که تقصیر من بوده.
داینا با بی اعتنایی گفت: ولی من هم با تو شریک بودم، این طور نیست؟ من سخن چین نیستم، آنی شرلی! به علاوه به اندازه تو مقصر بودم.
آنی گفت:به هرحال من می خواهم خودم موضوع را به او بگویم.
داینا میخکوب شد.
-آنی شرلی! هرگز! چرا... او تو را زنده می خورد!
آنی ملتمسانه گفت: لطفا مرا بیشتر نترسان خودم به اندازه کافی وحشت زده ام. ترجیح می دادم به جای این کار جلو لوله توپ بایستم.
اما تصمیم خودم را گرفته ام، داینا! تقصیر من بود و باید به آن اعتراف کنم. خوشبختانه در اعتراف کردن هم تجربه زیادی دارم.
داینا گفت:خیلی خوب، او در اتاق است. اگر دوست داری می توانی بروی. من که جرئت ندارم همراهت بیایم. فکر نمی کنم کاری هم از دستت بر بیاید.
بعد از حرف هایی که داینا زد، آنی رفت تا به قول معروف با دم شیر بازی کند. او جلو در اتاق نشیمن ایستاد و در زد." بفرمایید" تند و تیزی به گوشش رسید.
دوشیزه ژوزفین بری باریک اندام، خشک و رسمی کنار آتش بافتنی می بافت و در همان حال هم می شد از پشت قاب طلایی عینکش، شراره های خشم را در چشمانش شعله
می کشید، حس کرد. او سرش را بلند کرد .انتظار داشت داینا را ببیند. اما دختر رنگ پریده ای را دید که برق چشمان درشتش می درخشید.
ادامه دارد....
قسمت قبل:

نسیم گیلان

داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و سوم
1400/07/27 - 20:15

http://www.gilan-online.ir/Fa/News/303741/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-سی-و-چهارم
بستن   چاپ