نسیم گیلان
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و دوم
يکشنبه 9 خرداد 1400 - 04:59:34
آخرین خبر مقاله
نسیم گیلان - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت چهل و دوم:
چرا بهانه میگیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم ، اگر تو هم خوشت نمی آید ، دیگر به تو دست نمی زنم،کفش هایم را پوشیدم و در کوچه را به طوری که صدایش را بشنود بهم زدم و بیرون رفتم .
کفش هایم را پوشیدم و در کوچه را به طوری که صدایش را بشنود بهم زدم و بیرون رفتم.
بی هدف قدم بر میداشتم ،اما هوای خنک بهاری ،نسیم جان بخشی که می وزید ،حالم را جا آورد عصبانیتم فروکش کرد ،آرام شدم.
کجا بروم؟ خدایا بی کس تر و غریب تر از من در این شهر بنده ای داری؟ اگر بعد از ظهری از خانه مادر نیامده بودم حتما می رفتم پیش اش، اما دلم نمی خواست بفهمد از محبوبه قهر کردم ،از خانه بیرون زدم ،خدایا کجا بروم؟
نشستم لب جوی آب مردم رفت و آمد می کردند ،بعضی از زن ها دوش به دوش شوهرهایشان راه می رفتند. خوش خوش صحبت می کردند ،خدایا محبوب چرا بدعنق شده؟ چرا بهانه می آورد؟ چرا اتاقش را جدا کرده؟ همه ی اخلاقیاتش قابل تحمل است ، تا به حال هم تحمل کردم الا این تنها خوابیدنش ،آخر من چرا باید چند هفته تنها در تالار بخوابم؟
حالا چکار می کند؟ تنها گذاشتن زن حامله ،گناه دارد ،خدا نمی بخشد ،اون هم بیکس است اون هم جز من پناهی دارد، آخه پس چرا مرا از خود می راند ؟ من که به هر سازی زده رقصیده ام دیگر چه بکنم؟ آیا از آن زمان که عروسی کردیم ، هه چی عروسی ؟! اخلاق من تعقییر کرده؟ نه ولله من همان رحیم هستم ، تو سری خور هم شده ام ،مادر راست گفت توی خانه عادت داشتم حاضر و آماده بروم و بخورم و بخوابم ، اینجا همه کار می کنم ،پس یک زن از شوهرش چه توقعی دارد؟ پس کو ؟ شب اول گفتم: امشب سر ما منت می گذارید. چه گفت ؟ با چه جوابی آتش عشقم را تیز تر کرد؟ گفت: امشب و هر شب. این چند هفته شب نداشت؟ اصلا نمی گوید رحیم چه بکند ؟ مادر بیچاره اش ده روز توی بستر زایمان بود پدر الدنگش که سن پدر من است مهلت نداد که از بستر نقاهت برخیزد همان شب رفت مست کرد و بغل آن عجوزه خوابید ،اصلا به یاد نمی آورد؟
یک دفعه فکری مثل جرقه توی ذهنم درخشید ، جان گرفتم ، عصبانیتم تماما از بین رفت کرختی ام تبدیل به انرژی شد از جا بلند شدم و یک راست رفتم در دکان را باز کردم.
خوب فکری به کله ام رسیده ، ادای پدرش را در می آورم شاید بترسد شاید بفهمد که من هم مرد هستم، تازه قبول ندارد که نجابت پدرش را داشته باشم . پدرش همیشه تاج سرمن است!
شیشه ی الکل صنعتی را برداشتم توی لیوان کمی آب ریختم کمی الکل ریختم و توی دهنم پر کردم و گرداندم و بیرون ریختم ،واخ واخ دهانم سوخت ،این چه مزه ی....مزخرفی دارد این هایی که عرق می خورند دیوانه اند در دکان را بستم به امید یک شب خوب راهی خانه شدم با قصد در را محکم بستم کفش هایم را روی زمین کشیدم در تالار را باز کردم و رفتم تو لباس هایم را در آوردم در وسط را باز کردم و وسط درگاه ایستادم من آمدم.
پلک چشم هایش تکان می خورد خنده ام گرفت خودت را به خواب نزن می دانم که بیدار هستی نتوانستم خودداری کنم بطرفش رفتم بغلش کردم که ببوسمش گفت حالم خوش نیست رحیم برو بگذار بخوابم
آب سردی بر روی سرم ریخت همه اشتیاقم از بین رفت عشقم پژمرد قلبم شکست و با دلی شکسته رختخوابم را در تالار پهن کردم و گویا خوابیدم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر وسواس الخناس الذی یوسوس فی صدورالناس من الجنۀ والناس
اواخر اردیبهشت ماه بود گویا دوران ویار محبوبه خانم داشت تمام می شد الهی شکر هرچه بود گذشت خدایا شکر که به من تاب تحمل همه چیز را دادی خب زندگی است دیگه بالا و پایین دارد بین همه زن و شوهرها شکر آب می شود اصل این است که همدیگر را دوست داشته باشند از قدیم گفته اند زندگی زناشویی مثال هوای بهار است گاهی گرم است گاهی سرد گاهی آفتابی است گاهی ابری گاهی می بارد گاهی می ایستد
روز جمعه بود مطابق معمول من صبحانه را آماده کردم و چون گرسنه ام بود و آفتاب پهن شده بود صبحانه ام را به تنهایی خوردم هفت روز هفته را تنها صبحانه می خوردم شش روزش که هیچ عجله داشتم بروم سرکار اما جمعه ها را دلم می خواست پهلوی زنم بنشینم و باهم صبحانه بخوریم اما گویا زن حامله پر خواب می شود بشود چه بکنم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
نزدیکی های ظهر صدای خش خشی از اطاق کوچک شنیدم فهمیدم بیدار شده توی رختخوابه در وسط را باز کردم
رحیم حوصله ام سر رفته از بس که توی خانه ماندم پوسیدم نه سلامی نه صبح بخیری مثلا که خانم از اشراف زادگان است و بنده از گدایان کجا ببرمت باغ دلگشا
آره
وقتی حالت تسلیم داشت لذت می بردم خوشم آمد خندیدم گفتم
بلند شو ببرمت
حالا نه بعد از ظهر برویم لاله زار برویم گردش
صبحانه را خورد ناهار را هم کمکش کردم درست کردیم و خوردیم ظرفها را بردم گذاشتم پهلوی حوض رفتم سر و صورتی صفا بدهم که برویم گردش وقتی برگشتم دیدم خانم باز هم رفته توی اطاق کوچک خوابیده در را هم از پشت بسته بود نشستم گوش بزنگ که بلند می شود و می رویم با صدایم می کند می روم پهلویش تا دمادم غروب خبری نشد
خواستم بیدارش کنم اما می ترسیدم واقعا می ترسیدم چون حیران و سرگردان بودم نمی دانستم چه باید بکنم نمی توانستم عکس العملش را پیش بینی بکنم دندان روی جگر گذاشتم رحیم صبور باش بگذار بحال خودش بچه ترا دارد در درون دلش تحمل می کند کار آسانی نیست یکی مثل خودش مثل تو دارد از وجودش تغذیه می کند جان می گیرد خونش را می مکد زحمت دارد مشقت دارد خلقت است در خلقت بنده خدا دستیار خداست مواظب رفتار خودت باش تو چه می کنی تو برای این بچه چه کرده ای خودم از شراکت خودم در خلقت این بچه شرمنده می شدم من همیشه بفکر خودم بودم
دم غروب بیدار شد چادر به سر کرد پیچه را زد درشکه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار رفتیم جاهای تماشایی آفتاب غروب می کرد جمعیت خیلی دیدنی بود فکر کردم راه رفتن برایش خوب است این تمام مدت حاملگی را اگر بخورد و بخوابد در موقع زایمان به مشکل بر می خورد گفتم
می خواهم راه برویم یک چیزی بخوریم حالت خوب است
آره خوبم
پیاده شدیم و کمی راه رفتیم خیلی صفا داشت از اینکه کنار من است و متعلق به من است احساس لذت و غرور می کردم تصور اینکه بچه کوچک من را با خودش بگردش آورده است علاقه ام را دو چندان می کرد
پیرمردی با یک گاری دستی می گذشت چغاله بادام می فروخت یک چراغ توری هم وسط چغاله ها روشن بود منکه مرد بود و ویار نداشتم هوس کردن بخورم پرسیدم
از این می خواهی
ذوق زده مثل بچه ها گفت آره برایم بخر
دو زن و یک مرد جوان از کنار ما ی گذشتند هر دو زن پیچه ها را بالا زده بودند لب و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد قیافه های وقیحی داشتند چشم ها سرمه کشیده و بی حیا یکی از آنها دست جلوی دهان گرفته بود می خندید و دیگری که قد بلندی داشت با صدایی که آماده شلیک خنده بود آهسته گفت
خفه شو خوبیت نداره
مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود من کنجکاو شدم که ببینم اینها برای چه همچو حرکاتی می کنند و چشمم بطرف آنها بود و متوجه شدم که همان زن کوتاه قد موقع رد شدن از پهلوی گاری دستی دو سه دانه چغاله بادام کش رفت خنده ام گرفت با آن دک و پوز با آن لفت و لعاب در برابر دو تا چغاله بادام نتواستند نفس خود را مهار کنند
راست گفته اند آنی که اختیار شکم اش را ندارد حتما اختیار زیر شکم اش را هم نخواهد داشت آنها دور شدند
پرسیدم
چه قدر بخرم
هیچی
اا یعنی چه تو که گرسنه بودی
جلو جلو راه افتاد و با غیظ گفت حالا نیستم درشکه بگیر می خواهم برگردم خانه
محبوب چرا اینطوری می کنی
چه کار می کنم خسته شده ام می خواهم برگردم خانه مثل اینکه مرا تازه می دید نگاهی تحقیر آمیز به سرا پای من کرد و گفت
امروز خیلی مشدی شده ای دگمه بسته و تر و تمیز ارسی چرم
مگر تازه دیده ای خودت این طور می خواهی چرا بهانه می گیری
خدایا تکلیف من چیه دگمه ها را می بندم اینجور میگه باز می کنم یک جور دیگه میگه ایکاش یک پیراهنی داشتم که اصلا دگمه نداشت
اخم کرده سرش را به طرف دیگر برگرداند و به انتظار درشکه ایستادیم که خدا را شکر از دور نمایان شد تا رفتم درشکه را صدا بکنم برگشتم دیدم پیچه را بالا زده یعنی چه
دستم را گذاشتم زیر کمرش که کمک کنم سوار درشکه شود با غیظ خودش را کنار کشید توی درشکه نشست ترسان ترسان پهلویش نشستم می ترسیدم نگذارد و حکم کند که روبرویش بنشینم اما خدا را شکر گذاشت عصر جمعه بود شلوغ همه جور آدم توی خیابون وول می خورد جوانکی قرتی از کنار درشکه گذشت توی درشکه را نگاه کرد هیچ زن محترمی پیچه اش را بالا نمی زد وقتی محبوبه را کنار من پیچه بالا زده دید فکر کرد که شاید زن خرابی را دارم می برم خانه سوتی زد و دور شد
از ناراحتی لب هایم را گاز گرفتم شوری خون لبم را احساس کردم
چرا پیچه ات را بالا زده ای می خواهی مرا به جان مردم بیندازی دلت می خواهد خون به پا کنم
نخیر می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم
هه این را که از اول می دانستم
خوب خوب است که دانسته مرا گرفتی
آآااخ که هر چه می کشم از نادانی است کجا می دانستم که دختری که با همه اشتیاق مرا می خواست اینجوری روزگارم را سیاه خواهد کرد کجا می دانستم که کسی با تمام وجود مرا می طلبید دو ماه است جدا از من می خوابد
هرگز پیش بینی نمی کردم که بچه ای که هنوز معلوم نیست از چه قماش است ما را اینقدر از هم دور کند تمام مدتی که توی درشکه بودیم بی اعتنا بمن بطرف دیگر برگشته بود و با پیچه بالا زده توجه هر که را از پهلوی درشکه رد می شد جلب می کرد بالاخره به خانه رسیدیم بنظرم آمد راه برگشت مان ده برابر راه رفت طولانی شد
از درشکه پیاده شد کرایه درشکه را دادم آمدم بی کلام سیخ سیخ جلوی در ایستاده بود در باز کردم تند تند وارد شد چادر را از سر برداشت بطرف اطاق دوید حواسم بکلی پرت شده بود این چه گردشی بود این چه جمعه ای بود
این چه تفریحی بود
یادم رفته بود که ظرف های ظهر توی حیاط ولو هستند آبکش ماند زیر پایم کم مانده بود سکندری بخورم با لگد گوشه ای پرتاب کردم و غریدم
بر پدر هر چه آبکش است لعنت
کفش هایم را بیرون در آوردم احساس کردم تبسم ملیحی صورتش است فکر کردم سر آشتی دارد گویی بر روی آتش درونم آب ریختند آرام شدم خونسردیم را باز یافتم داشتم لباس هایم را در می آوردم که خودش را کشید گوشه اطاق مثل مصیبت زده ها زانوها را بغل کرد قیافه عبوس اش دوباره بازگشت اخم اش دوباره در هم رفت
خدایا این زن دیوانه است دوباره جوش آوردم دوباره دنیا جلوی چشم ام تیره شد خدایا یک مرد بدبخت به چه کسی باید پناه ببرد کتم را درآوردم یک چیزی لازم داشتم که خشم ام را بر سرش بریزم
بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم تو شوهر نکرده ای فقط نوکر گرفته ای که ظرفایت را بشوید
از جا پرید
نوکر نگرفته ام ظرف شستن هم مرا نکشته
با عجله از پلکان پایین دوید هوای اول شب هنوز خنک بود سرد بود این بنده خدا حامله بود ضعیف بود دلم برایش سوخت با حرص لب حوض نشست ظرف ها را جلو کشید کاسه را به کوزه می زد دیگ و قابلمه را محکم به زمین می کوبید دلم می خواست بروم بغلش کنم دست هایش را ببوسم چشم هایش را ببوسم و توی بغلم توی اطاق برگردانم بروم نروم چه فایده این ظرفیت محبت ندارد هر چه من کوتاه می آیم بدتر می کند هرچه نازش را می کشم لوس تر می شود مدتی در تاریکی از پشت پنجره نگاهش کردم خدایا این همان محبوبه شب من است این همان عشق من است این دختر روح و جان من است خدایا کمکم کن به من باز هم کمک کن نازش را بخرم به من کمک کن بروم
بیارمش خدایا تو نگهبان خانواده ای این زن من است تنها کس من است خدایا دوستش دارم حتما دوستم دارد از همه بریده بمن چسبیده حتما او هم با خودش کلنجار می رود حتما او هم مثل من در رو درواسی گیر کرده بلند شدم چراغ را روشن کردم دلم نیامد من در اطاق روشن باشم او در تاریکی در ایوان را باز کردم وسط چهارچوب ایستادم
دق دلت را سر کاسه و بسقاب در می آوری
نه سرش بلند کرد نه حرفی زد اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد چکار کنم
خدا یک لبخند اگر بزند اگر با آن نگاه سحر آمیزش نیم نگاهی بمن بکند از روی پله ها می پرم پایین بغلش می گیرم نمی گذرام ظرف ها را بشوید مگر رحیم مرده مگر تا به امروز خودم نشستم چله زمستان یخ حوض را شکستم ظرف شستم حالا که بهار است
بلند شو بیا سرما می خوری هوا سرد است
هیچ عکس العملی نشان نداد دو تا کاسه و بشقاب نمی دانم چرا شستن اش اینقدر طول کشید رفتم چراغ را آوردم روی ایوان بالا گرفتم که لااقل ببیند چه می کند بنظرم آمد الکی یک ظرف را دو سه بار می شوید ادا در می آورد
خنده ام گرفت دلم مالش رفت بچه است عزیز من است قهر کرده با من لج می کند اما آخه خودش سرما می خورد
محبوب
سرش را بلند کرد دست از کار کشید خوشحال شدم همه ناراحتی هایم از بین رفت دوستش دارم عاشقش هستم
تمام وجودم متعلق به اوست تمام وجودش مال من است حامله است کار کوچکی نیست دارد بچه ام را جان می بخشد اخلاقش بخاطر حاملگی تغییر کرده والا همیشه خوب بودیم همیشه مهربان بودیم همیشه در کنار هم خوش بودیم
محبوب نمی آیی
از جا برخاست ظرفی را که دستش بود توی حوض ول کرد چشم به من دوخته بود دست هایش را با دامنش پاک کرد کاری که من خیلی بدم می آمد آمد جلوی ایوان چانه اش می لرزید الهی من فدایش شوم گفتم
آهان این طور دوست دارم این طور که چانه ات می لرزد دلم می خواهد سیر تماشایت کنم
آوردمش توی اطاق اشک مثل مروارید غلطان روی گونه هایش می ریخت بدون اخم بدون افاده جلویم ایستاد دست هایش را توی دست هایم گرفتم آخ که چقدر سرد بود چقدر یخ کرده بود تمام بدنش را در آغوش جا دادم سرش را روی سینه ام گذاشت نفس اش روحم را زنده کرد شادم کرد همه گله هایم فراموش شد هیچ کار بدی نکرده بود
اصلا همه تقصیر من بود نمی دانم چه کردم که ناراحت شد اما مطمین هستم که کاری کرده ام محبوب من دل نازک است دوستم دارد از شدت عشق می رنجد با یک تلنگر همه چیز می شکند دلش می شکند عزیز دل من گفت:
_ آن شب که قهر کردی فهمیدم که رفتی مشروب خوردی
مشروب آه یادم آمد همان شب که مخصوصا حقه زده بودم که گولش بزنم و بترسد و با من سرسنگینی نکند در اطاق را به رویم نبندد
_ از غصه تو بود
_ از غصه من
_ از غصه این که توی اطاقت راهم نمی دادی
و از آن شب به بعد دوباره توی اطاق کوچک خوابیدیم
مثل بوم غلطان شده بود به حساب من ماه هشتم اش بود اما دایه خانم عقیده داشت پا به ماه است!!؟ دست و پایش باد کرده بود صورتش متورم شده بود دماغش چهار برابر شده بود لب هایش مثل اینکه باد کرده کلفت شده بود یک کلام همان محبوب نبود زشت شده بود .من شنیده بودم زن هایی که با شوهر نمی سازند بد ویار می شوند و زشت، راست بود همان شده بود اما هر چه بود به هر شکل بود دوستش داشتم محبوب را دوست داشتم نه چشم و ابرویش را، عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود .دایه خانم زود بزود می آمد و من خوشحال بودم چون این نشانگر نگرانی و دلواپسی پدر و مادرش بود .خدا خدا می کردم وقتی بچه بدنیا آمد ما را ببخشند، من حالا هیچ، دخترشان را بطلبند، نوه شان را دوست داشته باشند، فکر می کردم شاید بداخلاقی محبوبه به خاطر دوری از پدر و مادرش باشد، حتما هم بی تاثیر نبود. بچه ی معصوم همه را از دست داده بود و مسلما من به تنهایی نمی توانستم جای همه را برایش پر کنم . روزی که دایه خانم آمده بود محبوبه با استیصال گفت : دایه جان چرا این شکلی شده ام؟ مثل اینکه خودش هم می دید که خیلی تغییر قیافه داده، ای کاش او هم شنیده بود که این بخاطر تغییر اخلاقش است.صورت آدمی آیینه دل اوست وقتی دل صاف و شاد است صورت هم زیبا و بشاش می شود و برعکس .دایه خانم با بی حوصلگی گفت: درست می شوی مادر درست می شوی، بعد رو کرد به من و گفت _رحیم آقا
این آدرس قابله ای است که بچه ی نزهت خانم را بدنیا آورد، منوچهر را هم او بدنیا آورد، خیلی ماهر است، بگیرید لازمتان می شود .خندیدیم و گفتم: حالا که زود است دایه خانم .نه جانم کجایش زود است؟پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد، فورا قابله را خبر کن، دست دست نکنیدها !
یک وقت یک نفر دیگر زودتر او را می برد سر زائو .دایه خانم چیزی که فراوان است قابله، از دو روز قبل که نباید این جا زیج بنشیند، قیمت خون پدرش پول می گیرد .دایه با التماس گفت: خوب بگیرد فدای سر محبوبه، تو را به خدا شما غصه ی پولش را نخورید، زود خبرش کنید، یک مرد دست تنها که بیشتر نیستید، یک وقت خدای نکرده کار دستتان می دهد .فکر کردم چرا نمی خواهد خودش بیاید اینجا بماند تا خیال همه مان راحت شود؟ چرا پدر و مادرش دل نمی سوزانند چرا زورشان فقط به من می رسد؟ من چه بکنم؟ نمی توانم که یک ماه دکان را تعطیل کنم و روی درش بنویسم بعلت زایمان عیال آنهم نه زایمان بلکه پیشواز زایمان عیال تعطیل است، گفتم :نترس دایه خانم، اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه که تا وقت زایمان همین جا بماند .خدا عمرت بده، حواس ما هم جمع می شود.
محبوبه هم چیزی نگفت، از خدایش بود ، اصلا نمی توانست کار بکند، پدر من بیچاره در می امد هم توی دکان کار می کردم هم توی خانه، محبوبه عین هو بشکه شده بود طول و عرضش یک اندازه بود، فکر می کنم بسکه می خورد و می خوابید و هیچ تحرک نداشت اینجوری شده بود، به هر صورت صبح زود از خواب بلند شدم، قبل از طلوع آفتاب، رفتم آن اطاقی که پهلوی دالان بود و پر از آت و آشغال و جای لباس های چرک و کفش کهنه و هزار آشغال دیگر بود
آنجا را حسابی تمیز کردم جارو کردم چیزی نداشتیم کف اش پهن کنم، تصمیم گرفتم از خانه ی مادرم همان حصیر و گلیمی که خودش دارد بیاوریم و موقتا اینجا پهن کنیم. هر چه می خواست از خانه ی خودش بردارد بیاورد ،صبحانه را درست کردم چایی آوردم و رفتم دکان .موقع ظهر یک ساعت زودتر دکان را بستم و رفتم منزل مادرم .هان رحیم خوش خبر باشی ،محبوبه زائید؟ نه مادر، هنوز دو هفته ای باقیست .خوب چه خبر است سر ظهر آمدی، بیا بالا چیزی بخور .مادر آمدم دنبال تو که بیای خانه ی ما .چه خبره؟
- سلامتی، آخه من خانه نیستم می ترسم در نبود من محبوبه دردش بگیرد، چه بکند؟ دست تنها چه بکند؟ خدا نکرده بلایی سرش می آید ...
- والله رحیم من هم نگران بودم اما چه می توانستم بگویم؟ خودم بگویم می آیم آنجا؟ سبک می شدم هم من هم تو، حالا خودش گفت بروم؟ نه، دایه خانم دل نگرانی کرد من گفتم .
-محبوبه جانم راضی شد؟ چرا راضی نباشد؟ تو که مثل دخترت باهاش رفتار کنی، راضی می شود ،مشکلی ندارد .نه رحیم، عروس صد سال هم بماند دختر آدم نمی شود، آن هم محبوب که ما را اصلا قبول ندارد وصله ی تن ما نیست، به دمش می گوید با من نیا بو می دهی، همیشه طاقچه بالاست . تو چی ؟ تو قبولش داری؟ تو اگر بزرگی کنی و محبت کنی بچه است رام می شود. سگ را نوازش کنی دم تکان می دهد آدمیزاد که از سگ بدتر نیست، بیاد ضرب المثلی افتادم که نمی دانم از کی شنیده بودم که می گفت : یک سگ به از صد زن بی حیا، خدایا تو کمکم کن، اگر این دو زن روزگار مرا سیاه نکنند شانس آوردم، اول بسم الله، ببین چه جوری دلش پر است، خدایا توکل به تو ..
قسمت قبل:

نسیم گیلان

داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت چهل و یکم
1400/03/07 - 22:00

http://www.gilan-online.ir/Fa/News/272968/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-چهل-و-دوم
بستن   چاپ