بزرگنمايي:
نسیم گیلان - وینش /کلارا روی زمین سخت و سیمانی گاراژ آهن قراضهها نشسته است و سرگذشت خودش را تعریف میکند. کلارا یک آ.اف 2 است؛ گونهای ربات. او ساخته شده تا خدمتکار، دوست و همدم بچهها باشد. او ربات باهوشیست که میتواند با مشاهده و تحلیل دیدههایش طیفی از عواطف مثل غم و عشق را بفهمد. کلارا داستان پر از اندوه و امید خود را روایت میکند؛ که از پشت ویترین مغازه و آشنایی با دختر ارتقاءیافتهای به اسم جوزی شروع میشود. اما ایشیگورو در «کلارا و خورشید» آگاهانه یا ناآگاهانه در خلق جزئیات داستان و جهانی که میسازد چندان توانا عمل نکرده است و داستان او بیشتر بر ایده سوار است تا تصویرسازی یک دنیای جدید.
در دنیایی پادآرمانی که همه چیز سازمانیافته است و هر انسانی متعلق به طبقهی خویش، کودکان قشر مرفه دستکاری ژنتیکی میشوند تا ارتقاء پیدا کنند. آنها به صورت انفرادی بزرگ میشوند و از راه دور آموزش میبینند و همسالان خود را تنها در میهمانیهای خاص میبینند که روند اجتماعی شدنشان سیر خود را طی کند. این کودکان اغلب تنهاییشان را با رباتهای فوق هوشمندی پر میکنند که نقش همدم و ملازم همیشگی آنها را دارد. آنها طوری طراحی شدهاند که احساسات انسانی را بفهمند و تحلیل کنند و مصاحبی مفرح برای صاحب کوچکشان باشند.
جوزی یکی از همین بچهها است، دختر نوجوانی ارتقاءیافته، که به دلیل دستکاری ژنتیکی، بیمار و نحیف است. او کلارا را پشت ویترین مغازه میبیند و بین آنها رابطهای خاص شکل میگیرد تا جایی که کلارا از فروخته شدن به کس دیگری امتناع میکند. کلارا ربات بسیار باهوشیست که علاقهی زیادی به مشاهده و تجربهی دنیای بیرون و فضای انسانی دارد. این ویژگی او که مدام در حال تحلیل دادههاست باعث شده که او از مدلهای بالاتر از خودش هم در هوش جلو بزند. این ویژگی خوب، البته برای او مقدار زیادی اندوه به بار میآورد. چرا که ناگزیر به درک دوستی، تنهایی، غم و عشق خواهد شد.
کازوئو ایشی گورو، نویسندهی ژاپنی-انگلیسی برندهی جایزهی نوبل است. او چندین رمان، ترانه و فیلمنامه نوشته است و آثارش همیشه مورد توجه بودهاند؛ برای رمان «بازماندهی روز» برندهی جایزهی من بوکر ادبیات شد و به جز آن چهار اثرش نامزد این جایزه بودهاند. در ایران از آخرین رمانش «کلارا و خورشید» هفت ترجمه منتشر شده است که سه تن از این مترجمان بهنام هستند. این متن بر اساس ترجمهی امیرمهدی حقیقت نوشته شده و یکی از دلایل آن خریداری حق انتشار این اثر به زبان فارسی از خود نویسنده توسط نشر چشمه است. اما در نگاهی کلانتر گویی ناشر و مخاطب در واکنشی همگانی، مشتاق است ببیند که نویسنده، پس از دریافت جایزهی نوبل آیا هنوز میتواند شاهکاری خلق کند؟
او نویسندهایست موسیقیدان و فلسفهخوانده که به نظر میرسد میتواند طیف وسیعی از خوانندگان را راضی کند. داستانها و رمانهای او نیز همین تنوع را دارند. او در ژانرهای مختلفی نوشته است؛ «منظر پریده رنگ تپهها» که رمانی کاملاً آرام و روزمره است با حال و هوای روانشناسانه، مجموعه داستان «شبانهها» که حول موسیقی و خاطرات یک آدم عشق موسیقی میچرخد، «غول مدفون» که یک فانتزی تاریخی است، یا مورد توجهترین اثر او «بازمانده روز» که یک عاشقانهی تاریخی است و بالاخره «هرگز ترکم نکن» اثری در ژانر علمی_تخیلی که «کلارا و خورشید» هم از این جهت با او قرابت دارد. اما معمولاً درونمایهای مشترک این آثار متنوع را به هم پیوند میدهد؛ انتقاد از نظم ناعادلانهی جهانی و دوری از داوری کردن در روابط انسانی؛ چنانکه در «کلارا و خورشید» نیز پیداست.
کلارا یک ربات خوشبین و معصوم است که فقط نگاه میکند. نگاه هم به معنای مشاهده و هم درک و توجه اما هیچوقت در دام قضاوت نمیافتد، حتی وقتی متوجه میشود چیزی مثل عشق در آدمها ماندگار و ثابت نیست. یا زمانی که مادر جوزی آن درخواست عجیب و غریب را از او میکند، که البته فاش کردنش در اینجا به معنای لو رفتن تنها نقطهی اوج داستان است.
ایشیگورو سعی کرده داستانش را در فضایی مهآلود تعریف کند. اما واقعیت این است که «کلارا و خورشید» داستان صاف و سرراستی دارد و ندادن اطلاعات بیشتر در مورد فضای این جامعهی پادآرمانی، بیشتر به این شک دامن میزند که خود نویسنده چندان قضیه برایش شفاف نبوده است. داستان با صدای کودکانهی یک هوش مصنوعی شروع میشود. کلارا مثل کودکی بیسرپرست، در مغازه منتظر است که به فرزندخواندگی گرفته شود و به یک خانهی همیشگی برود. از همان ابتدای داستان که تقریباً صد صفحه را شامل میشود ما شاهد مشاهدات هر روزهی کلارا از پشت ویترین یا در گوشهای از مغازه هستیم. همین جاست که مفهوم خندهی اشکآلود برای او شکل میگیرد.
«انگار خیلی خوشحالند، ولی عجیبه که انگار ناراحت هم هستند.» (ص 30)
همینطور در پستوی همین مغازه است که جستجوی او برای دریافت نور خورشید، تقلا برای نزدیکی به آن و احترامش به او شکل میگیرد. کلارا یک ربات خورشیدی است. نیرو و خوراک خود را از خورشید میگیرد و از این جهت او را مانند آفریدگاری بلندمرتبه میپرستد. جوزی پس از اینکه او را میخرد، به ویلای بزرگشان در حومهی شهر میبرد که آفتاب بلند و بخشندهای دارد. اینجا که بخش دوم داستان و قسمت اعظم آن شروع شده جایی است که کلارا احساس میکند میتواند رابطهی منحصر به فردی با خورشید داشته باشد. او که پرستار و همدم یک نوجوان بیمار و رو به موت است سعی میکند با برقراری ارتباط با خورشید و دعا کردن به درگاه نورانی او، از جان جوزی مواظبت کند.
«امروز اومدم اینجا، چون هیچوقت فراموش نکردم خورشید میتونه چهقدر مهربون باشه. ای کاش دلسوزی بیحدوحصرش رو به جوزی نشون بده، همونطور که اونروز به مرد گدا و سگش نشون داد. کاش خوراک مخصوصش رو به جوزی که اینقدر بهش نیاز داره برسونه.» (ص 287)
کلارا و خورشید – کازوئو ایشی گورو
این در حالی است که مادر جوزی و اطرافیان بیشتر در پی گمانهزنی در این موردند که چطور میشود به وسیلهی کلارا یک جوزی جدید خلق کرد. نکتهی کنایهآمیز داستان هم اینجاست که مخلوق انسانی در پی ارتباط با خالقی بزرگتر از انسان است و برای او قربانی میکند، برای خاطر آن نورِ روشنِ حیاتبخش است که خودش را ضعیف میکند تا یک ماشین دودزا را نابود کند. اما توجه انسان آنقدر معطوف به قدرت خویش در خلق کردن شده است که حتی فکر دعا یا تغییرات کوچک در نحوهی زیستش هم به ذهنش خطور نمیکند. مادری که ژنهای فرزندش را دستکاری کرده، حالا درصدد است ببیند آیا میشود رباتی درست کرد که در صورت مرگ فرزند، عیناً او را برایش تکرار کند؟ اینجاست که سوالات اساسی نویسنده شروع میشود: پس تکلیف قلب چیست؟ چیست که آدم را آدم میکند و باعث منحصر به فرد بودن او میشود؟
«مشکل اینه که کریسی تو هم مثل منی. جفتمون احساساتی هستیم. دست خودمون هم نیست. نسل ما هنوز درگیر احساسات قدیمیشه. همون بخشی که هنوز دوست داره باور داشته باشه که درون هر کدام از ما یه چیز دستنیافتنی وجود داره. یه چیز منحصر به فرد که به جای دیگهای نمیشه منتقلش کرد. ولی همچین چیزی وجود نداره، حالا دیگه این رو میدونیم. تو این رو میدونی. برای آدمهای سن ما دست برداشتن ازش سخته.» (ص 222)
بخش سوم و انتهایی رمان، زمانیست که سرنوشت کلارا مشخص میشود. او جوزی را نجات میدهد. اما حالا قصهاش را از یک انبار باطه برای ما تعریف میکند. برای اینکه از خودگذشتگی او در دنیای انسانی هیچ جایی ندارد و دیگر زمان کاربردی بودنش به سر رسیده و جوزی هم بعد از ورود به دانشگاه او را ترک کرده است.
ایشیگورو آگاهانه یا ناآگاهانه در خلق جزئیات داستان و جهانی که میسازد چندان توانا عمل نکرده است. به جز اطلاعات قطرهچکانی در خلال گفتگوها چندان معلوم نیست این آیندهی جدید چگونه است. به نظر بیشتر داستان بر ایده سوار است تا تصویرسازی یک دنیای جدید؛ روابط شخصیتهای جهان آینده، تنهایی خودخواستهای که منجر به فروپاشی روانی شده و چالش بین نخبگان و بقیهی انسانهای معمولی.
این ابهام گاهی اوقات خواننده را خسته میکند. به خصوص که قرار است کل ماجرا را از زبان یک ربات بشنود که انتخاب این راوی محدودیتهای خودش را دارد. مثلا کلارا بارها و بارها میگوید که مناظر را در یک سری کادر میبیند. این در حالی است که خود داستان هیچ چیز غافلگیرکننده یا فراز و فرودی در اختیار مخاطب قرار نمیدهد. در ابتدای داستان با ربات کودک سخنگو، باهوش و مهربانش بستری خلق میکند که انتظارات خواننده را بالا میبرد. اما ادامه داستان در یک جهان صاف و بدون اتفاق میگذرد، در واقع همان سرخوردگی و ناامیدی کلارا در پایان داستان را خواننده هم احساس میکند اما از زاویهای متفاوت.
اما از جهت درونمایه به نظر میرسد ایشیگورو تا حدی موفق بوده است، یعنی اگر خوانندهای بتواند کلارا و خورشید را تا انتها بخواند و به گرههای کور آن توجهی نکند، آن را رمانی لطیف و تأثیرگذار مییابد. ایشیگورو به خوبی زهرآلود بودن دنیای انسانی را نشان داده است. تنهایی غمانگیز و بیچارهی آدمها در میان اختراعاتش را. کلارا تغییر نمیکند اما آدمها عوض میشوند. کلارا با خودش فکر میکند شاید آنچه قلب ما را خاص میکند کسانیاند که در قلبشان زندگی میکنیم.
«چیز خیلی ویژهای در کار بود ولی نه توی وجود جوزی. توی وجود اونهایی که دوستش داشتند.» (ص 319)