نسیم گیلان - آخرین خبر /از وقتی «این» وارد باغ شد من دیگر نفسم بالا نمیآمد. نگاهش کنید هم قد دیوار است. «این» را آوردند که گرگها را بخورد. همانموقع گفتم:«سگی که گرگ بخورد بی از اندازه نامطمئن است، سگ در نهایت گربه بخورد» بخاطر اعتراض من قلادهاش باز نمیشد. این موجود دومتری که میگفتند سگ است به نظرم آنقدر مخوف بود که اجازه ندهم ول بچرخد! روزی پنج کیلو گوشت میخورد و باقیش را هم زوزه...زوزه که نه، صداهای عجیبی درمیآورد و دندانهاش جوری به هم میخورد انگار همه درها و حصارهای فلزی باغ به هم میخورد.
«این» مفتخور بود تا وقتی خبر دادند گرگها به سه کرهاسب تازه متولد شده، که یکیشان محبوب من بود حمله کردهاند. سه کره اسب نفله و لت و پار شدند. گرگ که خوردن بلد نیست، میدرد و رها میکند. گفتم حالا قلادهی «این» را باز کنید.
.«این» در سه روز، دوازده گرگ را کشت، شرح رشادتهاش را تلفنی میشنیدم. از یکجا هم گفتند «این» خسته شده انگار و دیگر حال و حوصله ندارد.
تلفنی گفتم غذایش را کم کنید لوس شده فکر کرده قهرمان ماست. بی فایده بود، «این» از کشتن وامانده بود آنهم درست زمانی که من انواع نقشهها را برایش داشتم. لش کرده بود و تکان نمیخورد.
گفتند «این» شاید مریض شده، سگ که گرگ نمیخورد! لابد نساخته مریض شده.
دوباره برگشتیم سر خانهی اول، همان حرفی که خودم زده بودم.«سگی که گرگ بخورد یک مرگیش هست»
.به باغدار گفتم رهاش کنید، نه اینجا، آنور مرز.
و بالاخره «این» با هیبت کلانش از خانه ما رفت.
«این» هر چه مصیبت داشت، منفعتی هم داشت، حالیمان کرد اگر دشمنانمان را نمیدریم همیشه هم از ناتوانی نیست، به هر حال نمیشود سگ بود و گرگ خورد.
آب که سربالا نمیرود.
گیریم که برود تا ابد که سربالا نمیرود.
برگرفته از اینستاگرام عالیه عطایی alie_ataee